حيف!
چه حيف که برگي به زمين افتاد و من نديدم رقصش را ميان باد، در آغوش باد
چه حيف! نسيمي وزيد و من حسش نکردم
چه حيف! گلي شکفت و من در خواب بودم
چه حيف چشمي با عشق نگريست و من معنايش را نفهميدم
چه حيف! کسي راست گفت و من نشنيدم
چه حيف! کسي از راه آمد و من به استقبال او نرفتم.
نسيمي که وزيد به جضور گلها رسيد، سلامي به بودن داد و به احترام انسان و تمام حيات سراسر جهان را در نورديد تا پيام بودن را منتشر کند.
بودن، فرصت منحصر به فرد حيات.
و مهر چه اکسيري است که در اين معناي بزرگ وسعت مي بخشد به وجود ناچيزي که سوداي سر کشيدن به تمام کنج و کنار هاي بودن را دارد.
مهر ميان سبزه هاي خيس بعد از يک باران و در ميان ماسه هاي سوزان روان است.
مهر در قلبهاي کوچک است و در چشمان جوان
زندگي همان مهر است
توزيع لذت بودن
مي روم مي خواهم در مسيرسبز چشمانم را حتي براي لحظه اي نبندم
مي روم و مي خواهم لحظه ها را بنوشم
مي روم و ديگر باز نخواهم گشت