صدایی در میان کوچه پیچید
دل تنهای من لرزید ولرزید
ترک برداشت
آرامش دیرینه ی آن کوچه ی تاریک
من آن دیوانه ام دیوانه ی این کوچه وبازار
و من دیوانه تر از دست این دنیا واین وآن
دوای دیگری بر درد مارا نیست درمان
رسیدم بر وی و گفتم که آخر عقل داری تو...
بگفتا عقل من دزدیده شد با دست نامردان
به او گفتم خوشا بر تو که غم در دل نداری
بگفتا کور مادرزاد بیند محنت مارا
و من دستی زدم بر دوش آن دیوانه ی مست خرابات
به او گفتم
همانا حال فهمیدم چه می گویند
که می گویند:
خوشا دیوانگی دیوانگی هم عالمی دارد...