شبی تاریک در کنج دلم زندانی غم ها شدم من
به فکر آن نگاه عاشق وشیدا شدم من
ندانستم که روزی خنجر نامهربانی ها
به روی قلب من می افتد وتنها شدم من
تمام خاطرات روزهای زشت وزیبارا
به نام اشک سوزاندم ولی دریا شدم من
دگر عشقش درون قلب من معنا ندارد
نمی دانم چه شد در قلب او پیدا شدم من
نگاهم را به دور از آن نگاه ناز وزیبایش
به تاریکی سپردم آخرش رسوا شدم من
ستاره آمد وشب از نگاه من چه روشن شد
سحر آمدچو پروانه چه بی پروا شدم من